به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفترترانه هایم خشک شد!
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم ! ب
ه حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماسهایم هم اعتنا نکردی !
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 771 | parnia |
![]() |
0 | 470 | parnia |
![]() |
0 | 527 | parnia |
![]() |
0 | 578 | parnia |
![]() |
0 | 437 | parnia |
![]() |
0 | 423 | behnaz |
![]() |
0 | 429 | behnaz |
![]() |
0 | 403 | behnaz |
![]() |
0 | 498 | behnaz |
![]() |
0 | 483 | behnaz |
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفترترانه هایم خشک شد!
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم ! ب
ه حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماسهایم هم اعتنا نکردی !
در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بي كاري خسته و كسل شده بودند.
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک دانست.
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»