خاطرات یک دختر

سلام ايندفعه مي خوام جريان خواستگاري كه واسم شب نوزدهمی اومده بود واستون تعريف كنم تا شما هم مثل ما از خنده روده بور شين

جريان ازاين قراره كه مادر آقا مرتضي (آقا دوماد) شب بله برون پسرعمم به زن عموم ميگه پسرم گفته :تو چه مادري هستي تمام پسراي هم سن من زن گرفتم من زن مي خوام و ميگه شما دختر خوب سراغ ندارين ما كه ازقراره معلو م دست تمام خوبا رو روي زمين و آسمون بستيم ميگه چرا سراغ دارم دخترجاريم هستش شماره زن عمو رو ازش مي گيره تا هماهنگ كنه و بياد منو ببينه

تااين كه زن عمو زنگ مي زنه صبح مي خواد مادرش بياد تا ببينت  حاضرمي شم و زن عمو و عمو ميرن دنبال مادرش و ميارنش

من تو اتاقم بودم تا اينكه زن عمو به مامان ميگه كه بهارو صدا كن تا بياد منم كه تمام نفسمو تو سينه حبس كرده بودم با اعتمادبه  نفس تمام قدم برمي دارم

ميرم جلو وبعداز سلام و احوالپرسي و دست بوساني

ميرم كنار مامان مي شينم واي چه مامان پيري داشت اصلا"از مامانش كه خوشم نيومد

اگه بدونين با چه چادري اومده بودبا چادررنگي كه زمينه مشكي داشت واي كه چقدر ازپسرش تعريف كرد ما گفتيم حالا اين شاه پريون كي هست؟

اول مادرش مي گفت خدا شاهده كه ما تا بحال هيچ جا خواستگاري نرفتيم ولي بعدش شروع كرد به     گفتن جاهايي كه رفته بودن و پسرش با بهانه هاي الكي (اين دختر ابروهاش به هم پيوسته يه ؛اون يكي دندوناش اورتو دنسيه ولي به قول اون سيم كشيه ؛اون يكي قدش خيلي بلنده )دختراي مردم و رد مي كرد فكر كرده دختراي مردمم جوابش بهشون مثبت ولي زهي خيال باطل

وااااااا چه  از خود راضي

خلاصه مادره داشت رفع زحمت مي كرد وموقع رفتن گفت ما شب بعد ازافطار ساعت 10.5 مزاحم مي شيم تا دخترو پسر هم ديگه رو ببينن وزن عمو و عمو هم خواستن برن و مادره رو هم تا جلوي بازار رسوندن آخه مي خواسته يكم خريد كنه

خلاصه بعدازظهرحسين جونم يعني همون عشقم بهم پيام ميده كه من اومدم(...)اينجام و ميتونم ببينمت عسيسم( اسم شهرمون بنا به دلايل امنيتي سانسور مي شود )

من دير متوجه پيامش ميشم آخه مشغول تدارك مهموني براي خواستگار از خود راضي بوديم موبايلم رو ويبره بود و گذاشته بودمش روي كيس كامپيوتر كه يه دفعه متوجه صداش شدم كه داشت كيس رو هم مي لرزوند حسينم  بود كه داشت زنگ مي زد  مامانمم تو اتاقم بود مجبورشدم كه رد تماس بدم

بهش پيام دادم كه يه خبر بدامشب قراره يه خواستگار بيادتا همديگه ر و ببينيم اعصابم خورده نمي تونم بيام آخه بهش گفته بودم من تا اون جا كه بتونم واست صبر مي كنم يعني هم دوسش داشتم وهم عذاب وجدان گرفته بودم و از طرفي هم ميدونستم

كه ما هيچ وقت به هم نمي رسيم آخه من يكسال و هفت ماه ازش بزرگ ترم و خانوادش مخالف اين ازدواج

حالا بعدن تعريف مي كنم

واونم گفت موفق باشي حالا چرا شب احيا ؟اشكالي نداده ؟

(واي نمي دونستم كه هيچ عكس العملي از خودش نشون نمي ده فكر مي كردم كه الان ميگه من دوست داشتم تو فقط مال خودم باشي نه هيچ كس ديگه اي)

منم بهش فتم نه اشكالي نداره ما فقط ميخواهيم همدگه رو ببينيم همين و كارشم (...) اينم سانسور شد شهر حسين جون وبعد از ازدواج مياد اونجا

و دوباره پيام داد كه مياد اونجا برا زندگي يا ميايم اونجا برا زندگي شيطون خوشحالم كردي ايشالله كه خوشبخت شي

(آتيش مي گرفتم وقتي اين جوري پيام ميداد بدتر اشكمو در مي آورد چقدر سنگ دل البته بهش نگفتم كه دارم گريه مي كنم)

بهش گفتم نه هنوز كه چيزي معلوم نيست . معلوم نيست كه به تفاهم برسيم واسم دعا كن كه اگه خيرو صلاحه ...

حسين دوستت دارم همين

واونم گفت هووووووووووووووووم منم دوست دارم دوست داشتني هستي طرف اوكيه يو بايد اوكي بدي همين

منم گفتم ما تابحال همديگرو نديديم و اصلا"معلوم نيست كه به دل هم بشينيم نميدونم چكار كنم سنشم 30 سالشه ؛به نظرت زياد نيست؟ و ليسانسه و كار اداره اي هم داره

و گفت با برو ديوونه آبجيه من متولد 69 و شوهرش 30 سالشه تو كه تنها 8 سال اختلاف سني دارين

و اصلا"به حرف مردم توجه نكن فقط تصميم خودت دلتو چركين نكن

(ولي نميدونست كه دل من چركين هست)

بهش گفتم كه تو خيلي خوبي مهربوني با صداقتي ولي شيطوني (شيطون كه ميگم از اون لحاظ...)

و ديگه جواب نداد ميدونستم كه تو دلش آتيشه و ميخواد كه من خوشبخت شم حتي با وجود كس ديگه

اين ماجرا هنوز ادامه دارد.......